جمعه، آبان ۰۴، ۱۳۸۶

مهمانخانه ای در پاییز


1



2
3
4
5

6
7

8




9


این عکس ها در تاریخ چهارم آبان هشتاد و شش با الهام از تماشای وبلاگ مهمانخانه ی پیام آشنا گرفته شده است


دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶

مولانا

این موضوع را معلممان داده بود: ـ

به نام حضرت دوست

موضوع انشا:ابیات زیر را با پرواز دادن پرنده های اندیشه وخیال در بیست سطر توضیح داده و شرح فراق انسان از اصل خودش بیان کنید: ـ
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم ؟ آخر ننـُمایی وطنم
مرغ ِ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز بَرد در وطنم

روزها وشب های زیادی است که به این موضوع فکر می کنم و در باره ی آن با دیگران سخن می گویم که چرا از حال و هوای دل خودم و آن چه که خواسته ی واقعی من است و مرا تاسر حد کمال خشنود می کند غافل و ناآگاه هستم و نمی دانم چه چیزی خشنودی و رضایت متعالی می باشد.
می اندیشم از کجا آمده ام که ظاهرا از نیستی آمده ام. در حالی که در این دنیا نبودم پا به هستی گذاشته ام. برای چه به این دنیا آمده ام؟ از آمدن من به این دنیا چه هدفی است؟ در پایان به کجا می روم؟ ای خداوند وطن نهایی من را به من نشان نمی دهی؟می دانم که جایگاه اصلی من بهشت برین بوده است همچنان که اولین انسان حضرت آدم و حوا در بهشت بوده اند و بر اثر ماجرای خوردن میوه ی ممنوعه که وسوسه ی شیطان باعث آن بود از بهشت بیرون رانده شده اند و به این عالم خاک و جهان مادی با همه ی سختی ها و تنگناها افتادند و ما هم که فرزندان آدم هستیم همان سرنوشت را داریم و باید چند روز دنیا را ذر این قفس که تن ماست به سر بریم.
راستی که تن قفس است چون مانندقفس که با حصار میله ها از اوج گرفتن پرنده جلوگیری می کند تن ما با میله های تنبلی ، پرخوری ، حسد ، شهوت ، غرور ، خشم و تعصب ، حرص ما را احاطه کرده و از پرواز روح و اوج گیری آن جلوگیری می کنند.
می دانم به اختیار خودم به این جهان نیامده ام و به اختیار خودم هم از اینجا نمی روم خدایی که مرا آورده است دوباره به وطن اصلیم باز می گرداند.
ابیات موضوع این انشا و منسوب به مولانا است که البته تحقیق کوتاهی در اینترنت کردم بعضی گفته اند در مقایسه با اشعار دیگر حضرت مولانا به نظر می رسد این بیت ها از مولانا نباشد.
در اینجا بد نیست با نگاه انتقادی چند کلمه ای بنویسم:
متاسفانه شاعر بسیار تیره و تاریک و بدبینانه به دنیای خاکی می نگرد و مرزی جدی بین مادی و معنوی ساخته است و هر چه که مربوط به این دنیای خاکی است از نظر او باطل است.
او خود را اخراجی از بهشت می داند پس دنیا برای او یک جهنم است.
در بیت اول می گوید در همه ی لحظه های زندگی خود را نادان و ناآگاه نسبت به احوال دل خویش می داند، آیا واقعا ما انسان ها از ابتدای روز تا آخر شب با تلاش هایی که می کنیم، با درس خواندن، بازی کردن، کتاب خواندن، ریاضیات ، علوم ، هنرو... در نادانی به سر می بریم؟
به نظر شما این شعر درست است و هیچ اشکالی ندارد؟