سالار جان سلام خوشحالم که بالاخره کتاب رسيد؟ درست يه ماه و نيم طول کشيد. اگه با چاپار های قديمی فرستاده بودم شايد زودتر می رسيد. لابد هواپيما ئی که کتاب را می آورده تو دست انداز و جاده خاکی افتاده بوده. ها ها ها
راستی این قفسه کتاب ها چقدر مرتبه. من داشتم دنبال هشت کتاب سهراب سپهری ام می گشتم . حالا تو ی قفسه کتابهای تو می بینمش ها ها ها .گمانم دفعه قبل که برای جشن تولدت آمده بودم آنرا آنجا جا گذاشتم
===================== صبح ها نان و پنیرک بخوریم و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی اید و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
======================== من اگه جای سهراب بودم می نوشتم
مثل سالار منظم باشیم بعد ار خواندن بگذاریم کتاب را سر جایش نگردیم کنار تخت دنبال کتاب بگذاریم نظم نفسی تازه کند
A wolf stopped to drink at a stream and spied a young lamb resting in the shade nearby. "You there!" the wolf said.
"Me, sir?" said the lamb, getting to his feet and bowing.
"Yes, you. You've been drinking in the stream, and you stirred up the mud so the water was foul when I came to drink. It would be a matter of justice if I ate you."
The lamb trembled. "Please, sir. I wasn't drinking at all. And in any case, I am downstream from you. Any mud would have gone the other way."
"True, true," said the wolf, approaching. "But I remember you now. We met here on this very spot a year ago, and you insulted me. For such a gross insult, you owe me your life."
"Sir," said the lamb, "I am sorry that anyone gave you offense. However, I could not have been the one who insulted you last year, for I was born only four months ago."
"Hm," said the wolf, who now towered over the lamb. "I see." The wolf narrowed his eyes. "But look at the destruction of this meadow. Grass once grew up to my shoulders here. But you, you greedy criminal, have cropped it down to the earth!"
"I do not wish to seem disrespectful," said the lamb, "but I could not have eaten the grass as you say. To this day, I have tasted only my mother's milk. I am innocent of every charge."
"Indeed, indeed," said the wolf. "I cannot eat you for fouling the stream, for insulting me last year, or for eating all the grass. I must say that your wit and your politeness impress me. You have met every accusation with a fine argument."
"Thank you," said the lamb.
"Nevertheless," said the wolf, "arguments, no matter how polite, tend to disturb the general peace. Therefore, it is my duty to eat you."
سلام سالار عزیز با دیدن این کتاب یاد کتابی که خودم در سالهای گذشته داشتماسم آن کتاب بود مسافر کوچولو نمیدونم چرا یه آن یاد اون کتاب افتادم شاید به خاطر رنگ جلد کتابی که شما هدیه گرفتید
روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود . عنکبوتی با تارش از سقف آویزا ن بود و آرا آرام پائین می آمد. او بطرف عنکبوت فوت کرد . عنکبوت همانطور که داشت پائین می آمد با حرکت نوسانی تا بالای سر او آمد.
او وحشت زده از جا پرید و خو دش را به کنار ی کشید و این بار فوت شدیدی بطرفش کرد که عنکتوت با سرعت خودش را به زمین رساند و بطرف دیوار مقابل براه افتاد. او با سنجاق بزرگی که در دست داشت و سعی کرد با ته آن عنکبوت را له کند. اما قبل ازاینکه موفق به این کار بشود عنکبوت خودش را به دیوار مقابل رساند و در سوراخی در آن بود فرو خزید.
او نوک تیز سنجاق را توی سوراخ کرد و چندین بار عقب و جلو برد. ناگهان بخشی از دیوار متلاشی شدو بروی زمین پاشید و صدای مرموزی توی اطاق پیچید که گفت:
" توی دیوار مار بزرگی حلقه زده و خوا بیده است . خواب او را آشفته نکن"
از خواب که پرید دید همسایه بالائی دارد به دیوار میخ می کوبد
۴ نظر:
سالار جان سلام
خوشحالم که بالاخره کتاب رسيد؟ درست يه ماه و نيم طول کشيد. اگه با چاپار های قديمی فرستاده بودم شايد زودتر می رسيد. لابد هواپيما ئی که کتاب را می آورده تو دست انداز و جاده خاکی افتاده بوده. ها ها ها
راستی این قفسه کتاب ها چقدر مرتبه. من داشتم دنبال هشت کتاب سهراب سپهری ام می گشتم . حالا تو ی قفسه کتابهای تو می بینمش
ها ها ها
.گمانم دفعه قبل که برای جشن تولدت آمده بودم آنرا آنجا جا گذاشتم
=====================
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی اید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
========================
من اگه جای سهراب بودم می نوشتم
مثل سالار منظم باشیم
بعد ار خواندن بگذاریم کتاب را سر جایش
نگردیم کنار تخت دنبال کتاب
بگذاریم نظم نفسی تازه کند
با صميمانه ترين درود ها
Dear Salar
here is a fable for you to translate.
A wolf stopped to drink at a stream and spied a young lamb resting in the shade nearby. "You there!" the wolf said.
"Me, sir?" said the lamb, getting to his feet and bowing.
"Yes, you. You've been drinking in the stream, and you stirred up the mud so the water was foul when I came to drink. It would be a matter of justice if I ate you."
The lamb trembled. "Please, sir. I wasn't drinking at all. And in any case, I am downstream from you. Any mud would have gone the other way."
"True, true," said the wolf, approaching. "But I remember you now. We met here on this very spot a year ago, and you insulted me. For such a gross insult, you owe me your life."
"Sir," said the lamb, "I am sorry that anyone gave you offense. However, I could not have been the one who insulted you last year, for I was born only four months ago."
"Hm," said the wolf, who now towered over the lamb. "I see." The wolf narrowed his eyes. "But look at the destruction of this meadow. Grass once grew up to my shoulders here. But you, you greedy criminal, have cropped it down to the earth!"
"I do not wish to seem disrespectful," said the lamb, "but I could not have eaten the grass as you say. To this day, I have tasted only my mother's milk. I am innocent of every charge."
"Indeed, indeed," said the wolf. "I cannot eat you for fouling the stream, for insulting me last year, or for eating all the grass. I must say that your wit and your politeness impress me. You have met every accusation with a fine argument."
"Thank you," said the lamb.
"Nevertheless," said the wolf, "arguments, no matter how polite, tend to disturb the general peace. Therefore, it is my duty to eat you."
And he did.
By Bruce Holland Rogers
سلام سالار عزیز با دیدن این کتاب یاد کتابی که خودم در سالهای گذشته داشتماسم آن کتاب بود مسافر کوچولو نمیدونم چرا یه آن یاد اون کتاب افتادم شاید به خاطر رنگ جلد کتابی که شما هدیه گرفتید
تقدیم به سالار عزیز
========================
عنکبوت
روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود . عنکبوتی با تارش از سقف آویزا ن بود و آرا آرام پائین می آمد. او بطرف عنکبوت فوت کرد . عنکبوت همانطور که داشت پائین می آمد با حرکت نوسانی تا بالای سر او آمد.
او وحشت زده از جا پرید و خو دش را به کنار ی کشید و این بار فوت شدیدی بطرفش کرد که عنکتوت با سرعت خودش را به زمین رساند و بطرف دیوار مقابل براه افتاد. او با سنجاق بزرگی که در دست داشت و سعی کرد با ته آن عنکبوت را له کند. اما قبل ازاینکه موفق به این کار بشود عنکبوت خودش را به دیوار مقابل رساند و در سوراخی در آن بود فرو خزید.
او نوک تیز سنجاق را توی سوراخ کرد و چندین بار عقب و جلو برد. ناگهان بخشی از دیوار متلاشی شدو بروی زمین پاشید و صدای مرموزی توی اطاق پیچید که گفت:
" توی دیوار مار بزرگی حلقه زده و خوا بیده است . خواب او را آشفته نکن"
از خواب که پرید دید همسایه بالائی دارد به دیوار میخ می کوبد
فریدون
ارسال یک نظر