پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۵

اردوگاه چمران
مهر 85









۶ نظر:

ناشناس گفت...

سالار عزیزم
چقدر بهت گفتم بیا و یک گوشه ای از این خاطرات اردوگاهتونو بنویس و ننوشتی حالا خودم می نویسم
___
سالار همراه 100 نفر از هم مدرسه ای هاش به یک اردوی 24 ساعته رفتن
دم به دم زنگ میزد
ما داریم آب میخوریم
ما داریم راه میریم
..
قرار بود ساعت دو به بعد جمعه بریم مدرسه دنبالشون ساعت یک بعد از ظهر بود با یک صدایی که از خستگی نمی تونست حرف بزنه زنگ زد و گفت مامان بیایین دنبالم و قطع کرد
فکر کنم خوابش برد
وقتی اومد خونه نای هیچ کاری رو نداشت
از روز قبلش که نبود ده بار پسر بچه های همسایه زنگ زده بودن
تا رسید گفت کسی زنگ نزده؟
گفتم مگه میشه رفقا زنگ نزنن
میلاد و حسام و... زنگ زدن
ولی بهت بگم قرار بی قرارا باید استراحت کنی
قری زد و گفت من اصلا خسته نیستم
به زور فرستادمش دوشی بگیره و غذاشو که خورد دمر افتاد و خوابش بردساعت 9 شب بیدارش کردم که شامشو بخوره وبعد هم خوابید تا فردا صبحش
تا سه چهار روز کارش خوابیدن بود وقتی بیدار بود اگر آقا وقتی داشتن از اردو برامون تعریف میکرد
یه عالمه عکس و فیلم گرفته بود
اون روز یکی از روزای ماه رمضون و شب احیا بود
اینا رو برده بودن مثلا تا صبح بیدار باشن و قرآن سر بگیرن ولی اونا اردوگاه رو سرشون گرفته بودن
فقط تو عکسا دو نفر از مربیا یک گوشه داشتن قرآن می خوندن
...
جشن پتو برگزار کرده بودن یعنی یکی از بچه ها جوک می گفت اگه جوکش تکراری و بی نمک بود یکی روی او پتو پرت می کردو بقیه می ریختن سرش کتکش می زدن
یه عالمه عکس پتو رو هوا بود اونجا
..
یه جا پتو ها رو ریخته بودن رو هم و عین جکی چان از یک بلندی شیرجه می رفتن
از افطار که چلو کباب نوش جان کرده بودن تا سحری زرشک پلو با مرغ بیدار بودن
..
البته وسایل ورزشی هم با خودش برده بود اون هم یک ساک بزرگ مثل توپ بسکتبال و فوتبال و بدمینتون
سالنهای ورزشی هم در اختیارشون بود که حسابی فوتبال و بسکتبال بازی کرده بودن
سالار همیشه دروازه بان هست
یکی از توپاش هم اونجا نفله شده بود فکر کنم توپ فوتبالش بود
..
حالا اگه بازم یادم اومد می نویسم

ناشناس گفت...

سلام سالار جان با متنی که مامان نوشته بود عکسات جالب تر شده معلومه که بهت کلی خوش گذشته نمی دونم از ما اصلا یادی کردی!!!!!!!!!!!
پس شب احیای امسال تو هم مثل من بالشت سر گرفتی هر جا که هستی خوش باشی وموفق
من هم جای تو خالی این چند روز تعطیلات رفته بودم شکار کلی عکس گرفتم حالا بعدا به مرور توی وب لاگ میزارم

ناشناس گفت...

سالار عزیز

همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد...آن وقت است که زنگوله‌ها همه تبدیل به اشک می‌شوند! ه


یادت هست جمله بالا را کجا خوانده ای ؟

ناشناس گفت...

راستي راستي كه سالاري

ناشناس گفت...

wow....

ناشناس گفت...

پروانه ...خدایی خیلی خندیدم ....
امیدوارم که به پسرت خوش گذشته باشه...