یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۵




،سالها
،ماهها
،هفته ها
،روزها
و لحظه ها
-هر کدام-
.مثل یک گلدانٍ خالیست
می توان در آن گیاهی سبز کاشت
مثل هر گلدانٍ خالی
می توان در ان گل کوکب کاشت
می توان در آن گل میخک کاشت
،می توان در آن گل سنبل
،گل سوسن
،گل لاله
یا هر بوته ی زیبای دیگر کاشت
...می توان


،سالها
،ماهها
،هفته ها
،روزها
و لحظه ها
-هر کدام-
مثل یک گلدان خالیست
مثل هر گلدان خالی
می تواند جای مشتی خاک باشد
می تواند ظرفی از خاشاک باشد
مثل هر گلدان خالی می تواند همچنان خالی بماند
....می تواند


،سالها
،ماهها
،هفته ها
،روزها
و لحظه ها
-هرکدام-
.مثل یک گدان خالیست
عمرها
عمر هر یک از ما
مثل یک گلخانه است
...می توان
...می تواند
مهدی معینی

۶ نظر:

ناشناس گفت...

سالار عزیز
خوشحالم که کتاب عزیز نسین را خریدی. کاری که من در دوران تحصیل می کردم این بود که همیشه یکی دو فصل کناب های درسی ام را قبل از اینکه در کلاس تدریس شود می خواندم و همیشه از کلاس جلو تر بودم. وقتی معلم درس میداد من می دانستم در باره چه می خواهد صحبت کند . خاصیت این کار این بود که اگر به مهمانی می رفتیم و یا مشکلی پیش می آمد من نه اینکه از درس ها عقب نمی افتادم بلکه هیچ نگران هم نمیشدم. و همچنین همیشه فرصت کافی برای کتاب های غیر درسی داشتم.

آن روز ها تفریحات من خواند ن داستان و بازی شطرنج و درست کردن بادبادک بود. روزنامه ها را بشکل های متفاوت می بریدم و بادنباله های زنجیره ای متفاوت تعادل باد بادک هایم را درپرواز تجربه می کردم. وقتی شب های تابستان در پشت بام زیر آسمان پرستاره تهران دراز می کشیدم دنبال ستاره خودم می گشتم. همیشه دلم می خواست با ستاره ها باشم. و فکر می کردم میشود باد بادکی ساخت که با آن پرواز کرد.

یک روز موفق شدم فانوس کاغذی که ساخته بودم و شمع کوچکی که در آن گذاشته بودم آنرا با باد بادکم به هوا بفرستم. در آن رویا های کودکی فکر می کردم اگر چندین باد بادک را به هوا بفرستم و نخ های آنرا در دست نگه دارم اگر باد موافق بیاید شاید مرا هم با خود به هوا ببرد. پرواز را خیلی دوست داشتم. اکثرن در خواب می دیدم که دست هایم را مثل بالهای پرنده گان باز کرده ام و پرواز می کنم.

هنوز که هنوز است خواب می بینم که بالای ابر ها و کوهها و دریا ها پرواز می کنم. ان موقع ها بچه ها دسترسی به اسباب بازی نداشتند. من با کاغذ های باطله آکاردئون و فرفره و نی کاغذی می ساختم. با خاک و گل و شاخه خشک درختان خانه می ساخنیم . شبها در میان باغچه دنبال کرم ها شبتاب می گشنم تا برای خانه ای که ساخته بودم برق طبیعی ایجاد کنم. بیچاره آن کرم های شبتاب که در دسنان من له میشدند. بیجاره غورباغه هائی که فکر می کردم بدن شان برق دارد. از دست من فرار می کردن. گربه ای که قرار بود اورا با بادبادک ام به فضا بفرستم باد بادک ام را پاره کرد و در رفت

گنجشکی که قرارم بود در خانه ای که ساخته بودم بجای قناری برایم آواز بخواند ...تخواند و پر زد و رفت. رگباری که در بارید و سیل آسا خانه ام را شست و با خود برد

خب سالار عزیز هدفم از این پر حرفی این بود که بگم کتاب پیشنهادی مرا در ایام فراغت ات بخوان و بیشتر به درس هایت برس. و اگر فرصت شد بصورت پاورقی یکی ا ز داستانهای عزیز نسین را در همی بلاگ ات منتشر کن. یعنی هفته ای دوسه خط آنرا درین بلاگ بگذار

راستی کامپیوترم دیروز باز خراب شد هفت هشت ساعت از وقتم را گرفت. اماموفق شدم که درست اش کنم. متوجه شده ام کامپیوترم یا هومسنجر را دوست ندارد وبه محض اینکه این نرم افزار را پیاده می کنم بعد از یکی دو روز شروع می کند جفتک بیاندازد ها ها ها

مگر کامپیوتر هم جفتک می اندازد؟ آره که می اندازد. . یه دفعه وسط نوشتن مطلبی خشک اش میزندو بقول معروف فریز میشود و هر کاری می کنم تکان نمی خورد . من در حالیکه من متنظر می مانم تا بلکه خسته شود و از رو برود او پشت مونیتور غش غش می خندد. من هم صبور تر از آنم که کامپیوتر بخواهد لج مرا در بیاورد. بامید اینکه خودش از رو برود و درست شود می روم چائی درست می کنم و مقابل اش می نشینم و سلانه سلانه می نوشم . گاهی اوقات بعد از یک ربع شروع به کار می کند و یا جنی میشود وآنچه را نوشته ام پاک می کند . به هر حال اگر بعد از نیم ساعت در حالت سکون ایستاد سیم بر ق اش را می کشم. و دوباره نرم افزار ها را سوار می کنم.
خب سالار عزیز تا دوباره فریز نشده است بروم

برایت نهایت شادی و موفقیت و سلامت آرزو می کنم
به همه عزیزان سلام برسان
فریدون

ناشناس گفت...

سالار عزیز
چه شعر قشنگی و چه تضاویر زیبائی.
...
آن تصویر اولی بالای شعر را خیلی دوست دارم
شاد و پیروز باشی

ناشناس گفت...

سلام به دوست خوبم : سالار

مي دوني سالار ؟ با ديدن عكسات و شور و نشاطي كه در تو موج مي زنه به نوجواني رفته خودم فكر مي كنم . اون وقتا من وقتي 14 - 15 ساله بودم به صورت داوطلبانه رفتم جبهه! . خدارو شكر مي كنم كه اون فضاي ملتهب رو تجربه نكردي عزيزم.
و از اين كه با ديدن وبلاگت ، طراوت و نشاط در من زنده ميشه واقعا خوشحالم رفيق.

فداي تو

ناشناس گفت...

سلام سالار
اما عکس های تو پر از سالها و ماه ها هفته ها و پر گلدان و باغ و باغچه است.
سنباد

ناشناس گفت...

Dear Salar
I just came to say hello. Have a good day. Do you like red roses? I like any colour of roses. But red roses or red carnations are my favourite.
All the very best
Fridoun

ناشناس گفت...

غذا خوردن سالار همیشه خیلی طولانیه جوریه که حتی گاهی منو عصبانی میکنه
همه غذاشونو میخورن و میرن ،سالار میمونه تنها
معمولا رو میز آشپزخونه غذا می خوریم ولی اون روز روی میز ناهار خوری بودیم سالار باز مثل همیشه تنها شده بود وقتی که تنهاست گاهی میره تو فکر غذا خوردن هم یادش میره باید یه دفعه چشمش افتاد به کتابهایی که تازگی از کمد اتاق کشیده بودم بیرون .یه دفعه پرسید شما همه اینا رو خوندین گفتم اینا بعضیش مال من بوده بعضیاش مال بابات ممکنه همشو نخونده باشیم.آخه بعضی کتابها هم زمان داره.
گفت مثلا اون گلها رو خوندی؟
-اون که کتاب ترانه بوده اون هم همه کتاباشو داده تو خوندی این یکی حتما جا مونده
از اون کتابایی که تو کانون حساب داشت و با پست براش می فرستادن.هر وقت پستچی کتاب میاورد چقدر ترانه خوشحال می شد
..
سالار کتابو باز کرد شروع کرد خوندن بعد با اشتیاق گفت اینو میزارم وبلاگم
...