دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

اسبها در برف -سنگون دهم آذرهشتادوپنج
1
2
3
4

۱۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام سالار عزيز
ممنون از اینکه عکس ها را شماره بندی کرده ای .در سنگان هوا با وجود اين برف بايد خيلی سرد باشد. اين اسب ها توی سرما چکار می کنند؟ عکس های فشنگی گرفته ای . تصویر شماره دو را بیشتر دوست دارم . راستی ازين چهار عکس کدام را بيشتر دوست داری؟ در روانکاوی ميگويند انتخاب نوع عکس میتواند گویای روحيات و ذهنيات فرد باشد.
موفقيت ات در درسها و شاد ی و سلامت ات را در زندگی از صميم فلب آرزو مندم

ناشناس گفت...

سلام
یک-اسبها در حال خوردن علف هایی که از زیر برف سر بر آورده اند ُهستند
دو-اگر از نظر کادر بندی باشه عکس شماره و4و2 درست و قانونی است خود من از عکس شماره دو خوشم میاید.
ممنون از محبت های شما

ناشناس گفت...

موضوع انشا
در پاسخ سالار عزیزم بگویم که :
سالها قبل استاد عباس حکيم دبير ادبيات مان در دبيرستان موضوع انشائی به ما داد که هنوز آنرا بياد دارم. فکر کردم آنرا برایت بنویسم

اگر بنا باشد به چیزی و یا کسی نگاه کنید ٬ بزمین نگاه می کنید یا به آسمان٬ به خود نگاه می کنید یا به دیگران.
با صمیمانه ترین درود ها
فریدون

ناشناس گفت...

عكس با آدم حرف ميزند و روحيات عكاس را بيان ميكند من خودم عكس را بسيار دوست دارم و شايد تفاوت من و تو در اين سرس عكسهايت ديد هايمان باشد كه من به نوعي جزييات عكس را دوست دارم و تو تمام جوانب اون را در هر حال دوستت دارم هم به خاطر خودت و هم به خاطر عكسهايت

ناشناس گفت...

سالار جان
--------------------------
عکس هایی که از اسب ها
بهنگام بارش برف برداشته ای
خیلی زیبا از کار درآمده اند
من بویژه عکس شماره دو را
بیشتر ز بقیه دوست دارم
می توانی حدس بزنی چرا ؟
--------------------------
خوشحالم که تارنمای علمی
ایرانیکا را پسندیده ای
و لینک آنرا در وبلاگت
گذاشته ای

شاد و موفق باشی

ناشناس گفت...

راستی لینک ایرانیکا
کجای وبلاگت نصب شده است؟

من که پیدایش نمی کنم
شاید هنوز وقت نکرده ای
آنرا نصب کنی

ناشناس گفت...

سالار عزیز و گرامی
سلام
ممنونم از اینکه لطف کردی و به پرستو سر زدی. امروز داشتم در اینتر نت دنبال یکی از داستان های عزیز نسین نوسنده ترک می گشتم. عزیز نسین داستان های طنز آمیز قشنگی دارد. یکی از داستانهای کوتاه او بنام "دونده برنده است " سالها پیش خوانده ام. این داستان را خیلی دوست داشتم و دارم. راستی آیا شما این داستان را خوانده اید. البته ممکن است شما از آن خوشتان نیاید. چون معمولن سلیقه ها متفاوت است. اکثرن آثار عزیز نسین را دوست دارند.

راستی راچع به آن موضوع انشا که من برایت نوشته بودم چیزی نوشتی؟

من سالها قبل در موضوع انشا ء ام نوشته بودم : من اگر بنا باشد بزمین نگاه یا به آسمان مطمئنن به زمین نگاه میکنم نه به آسمان. و اگر بنا باشد بخو د نگاه کنم و یا بدیگری اصولا بخود نگاه میکنم چون من بعنوان یک فرد مسئول در زندگی هر نوع تغیری را از خود آغاز می کنم .

درست یادم است آن موقع که این انشا را میخواندم کنار تخته سیاه ایستاده بود م. کلاس در سکوت فرو رفته بود عباس حکیم معلم مان پشت میزش نشسته بود و با دقت به انشای من گوش می کرد
معلم انشایمان عباس حکیم را خیلی دوست داشتم. حتی اگر مریض هم میشدم سر کلاس او غایب نمیشدم. همه شاگردان او را دوست داشتند. اگر احیانن سر کلاس شاگردی سروصدا می کرد معلم مان خودش از کلاس بیرون میرفت . بعد خود ما میرفتیم با عذر خواهی اور ا به سر کلاس بر می گرداندیم

اگر روزی و روزگاری عباس حکیم معلم مان سر کلاس نمی آمد همه ما دمق میشدیم و حالمان گرفته میشد.
راستی سالار جان کدام معلم هایت را بیشتر دوست داری ؟ من اکثر معلم هایم را دوست داشتم و آنها هم مرا دوست داشتند. اکنون که این جا هستم دلم می خواهد برگردم و انها را ببینم و ازشان قدر دانی کنم. مثلن همین معلم انگلیسی مان آنقدر در درس دادن مهارت داشت که بعد ها آنچه را که از او یاد کرفته بودم وسیله ای شده برای کار تدریس خصوصی زبان انگلیسی.

دارم فکر می کنم که معلم ها واقعن می توانند تاثیر خوبی روی زندگی شاگردان داشته باشند . .
خب سالار عزیز
یادمان باشد آنچه را که امروز یاد می گیریم آینده ساز ست
امیدوارم که در همه شئون زندگی موفق باشید.

ناشناس گفت...

salam
سالار عزیز من خیلی به وبلاگت سر میزنم اما فکر کنم چون وبلاگت می دونه من میخوام به عکسای زیبایی که میگری از روی حصودی خرده بگیرم کامنتهای من رو ثبت نمیکنه این کوتاهی از من رو ببخش
الانم هر چی سعی کردم نتونستم عکسهای این اسبها رو ببینم

حميـرا گفت...

سلام سالار عزیز
نگاه بسیار زیبایی داری در گرفتن تصویر. از زاویه های مختلف عکس گرفته ای و هر زاویه ای کلی حرف برای گفتن دارد.
دستت درد نکند. به کار زیبایت ادامه بده.
قربانت حمیرا

ناشناس گفت...

آقا سالار دمت گرم

چه عكساي نازي گرفتي پسر

ايول

ناشناس گفت...

سالار عزیز
خوشحالم که کتاب عزیز نسین را خریدی. کاری که من در دوران تحصیل می کردم این بود که همیشه یکی دو فصل کناب های درسی ام را قبل از اینکه در کلاس تدریس شود می خواندم و همیشه از کلاس جلو تر بودم. وقتی معلم درس میداد من می دانستم در باره چه می خواهد صحبت کند . خاصیت این کار این بود که اگر به مهمانی می رفتیم و یا مشکلی پیش می آمد من نه اینکه از درس ها عقب نمی افتادم بلکه هیچ نگران هم نمیشدم. و همچنین همیشه فرصت کافی برای کتاب های غیر درسی داشتم.

آن روز ها تفریحات من خواند ن داستان و بازی شطرنج و درست کردن بادبادک بود. روزنامه ها را بشکل های متفاوت می بریدم و بادنباله های زنجیره ای متفاوت تعادل باد بادک هایم را درپرواز تجربه می کردم. وقتی شب های تابستان در پشت بام زیر آسمان پرستاره تهران دراز می کشیدم دنبال ستاره خودم می گشتم. همیشه دلم می خواست با ستاره ها باشم. و فکر می کردم میشود باد بادکی ساخت که با آن پرواز کرد.

یک روز موفق شدم فانوس کاغذی که ساخته بودم و شمع کوچکی که در آن گذاشته بودم آنرا با باد بادکم به هوا بفرستم. در آن رویا های کودکی فکر می کردم اگر چندین باد بادک را به هوا بفرستم و نخ های آنرا در دست نگه دارم اگر باد موافق بیاید شاید مرا هم با خود به هوا ببرد. پرواز را خیلی دوست داشتم. اکثرن در خواب می دیدم که دست هایم را مثل بالهای پرنده گان باز کرده ام و پرواز می کنم.

هنوز که هنوز است خواب می بینم که بالای ابر ها و کوهها و دریا ها پرواز می کنم. ان موقع ها بچه ها دسترسی به اسباب بازی نداشتند. من با کاغذ های باطله آکاردئون و فرفره و نی کاغذی می ساختم. با خاک و گل و شاخه خشک درختان خانه می ساخنیم . شبها در میان باغچه دنبال کرم ها شبتاب می گشنم تا برای خانه ای که ساخته بودم برق طبیعی ایجاد کنم. بیچاره آن کرم های شبتاب که در دسنان من له میشدند. بیجاره غورباغه هائی که فکر می کردم بدن شان برق دارد. از دست من فرار می کردن. گربه ای که قرار بود اورا با بادبادک ام به فضا بفرستم باد بادک ام را پاره کرد و در رفت

گنجشکی که قرارم بود در خانه ای که ساخته بودم بجای قناری برایم آواز بخواند ...تخواند و پر زد و رفت. رگباری که در بارید و سیل آسا خانه ام را شست و با خود برد

خب سالار عزیز هدفم از این پر حرفی این بود که بگم کتاب پیشنهادی مرا در ایام فراغت ات بخوان و بیشتر به درس هایت برس. و اگر فرصت شد بصورت پاورقی یکی ا ز داستانهای عزیز نسین را در همی بلاگ ات منتشر کن. یعنی هفته ای دوسه خط آنرا درین بلاگ بگذار

راستی کامپیوترم دیروز باز خراب شد هفت هشت ساعت از وقتم را گرفت. اماموفق شدم که درست اش کنم. متوجه شده ام کامپیوترم یا هومسنجر را دوست ندارد وبه محض اینکه این نرم افزار را پیاده می کنم بعد از یکی دو روز شروع می کند جفتک بیاندازد ها ها ها

مگر کامپیوتر هم جفتک می اندازد؟ آره که می اندازد. . یه دفعه وسط نوشتن مطلبی خشک اش میزندو بقول معروف فریز میشود و هر کاری می کنم تکان نمی خورد . من در حالیکه من متنظر می مانم تا بلکه خسته شود و از رو برود او پشت مونیتور غش غش می خندد. من هم صبور تر از آنم که کامپیوتر بخواهد لج مرا در بیاورد. بامید اینکه خودش از رو برود و درست شود می روم چائی درست می کنم و مقابل اش می نشینم و سلانه سلانه می نوشم . گاهی اوقات بعد از یک ربع شروع به کار می کند و یا جنی میشود وآنچه را نوشته ام پاک می کند . به هر حال اگر بعد از نیم ساعت در حالت سکون ایستاد سیم بر ق اش را می کشم. و دوباره نرم افزار ها را سوار می کنم.
خب سالار عزیز تا دوباره فریز نشده است بروم

برایت نهایت شادی و موفقیت و سلامت آرزو می کنم
به همه عزیزان سلام برسان
فریدون