پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹

روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بياراست
بر راستی بال نظر کرد و چنين گفت
امروز همه روی جهان زير پر ماست
بـر اوج چـو پـرواز کـنم از نظـر تــير
می‌بينم اگر ذره‌ای اندر ته درياست
گر بر سر خـاشاک يکی پشه بجنبد
جنبيدن آن پشه عيان در نظر ماست
بسيار منی کـرد و ز تقدير نترسيد
بنگر که ازين چرخ جفا پيشه چه برخاست
ناگـه ز کـمينگاه يکی سـخت کمانی
تيری ز قضای بد بگشاد بر او راست
بـر بـال عـقاب آمـد آن تير جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست
بر خـاک بيفتاد و بغلـتيد چو ماهی
وانگاه پر خويش گشاد از چپ و از راست
گفتا عجبست اينکه ز چوبی و ز آهن
اين تيزی و تندی و پريدن ز کجا خاست
زی تير نگه‌کرد و پر خويش بر او ديد
گفتا ز که ناليم که از ماست که بر ماست
«ناصرخسرو»

هیچ نظری موجود نیست: