شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵

اولین پرواز

1

23
اولین پرواز هواپیمای کنترلی من نا موفق بود. در این پرواز وقتی هواپیما به بالا رفت چون یکی از بال هایش آسیب دیده بود، آن بال تا شد و هواپیما سقوط زیبایی کرد که تکه تکه شده آن به دست ما رسید. من ابتدا تمام قطعه ها را به هم چسباندم، ولی برای بال های آن هواپیما را به دست آقای عباسی سپردم. ایشان یک قظعه چوب بالسا به زیر آن چسباند و سپس ما آن را پرواز دادیم. هواپیما در آسمان خال شد. در یک موقع آن قدر دور رفته بود که دیگر رادیو ی کنترل من به هواپیما نمی رسید در نتیجه به سرعت دنبال هواپیما می دویدم تا جایی که رادیو جواب دهد. سپس هواپیما را برگرداندم و بسیار خوب به زمین نشاندم .
این بود اولین پرواز موفق من

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

اسمهای مستعار بچه ها

سریش‌دی‌جی‌ذاقارب : سروش خرخون ترین بچه ی کلا‌‌س است و هر موقع معم یادش می رود سئوال کند یا امتحان بگیرد، سروش به آقا یادآوری می‌کند وما از اوشاکی هستیم از این رو به او سریش‌دی‌جی‌ذاقارت می‌گوییم
جواد‌شغال: بچه‌ای است به نام جوادزاده که شبیه شغال است، به او می‌گویندجواد‌شغال
خانم‌منشی: یکی دیگر از بچه‌ها که شبیه خانم‌های منشی فروشگاه‌ها با همان لحن و صدا صحبت می‌کند، اسم او کاردر است
دختر بندری: واثقی بچه‌ای است خیلی لوس و ننر و هر چی می‌شود یا جیغ می‌کشد یا قر می‌زند. یک روز آنقر به او گفتم دختربندری که رفت عین بچه ‌ننه‌ها به ناظم گفت و یک نمره از انضباطم کم کرد. البته من نرفتم پیش ناظم زیرا اگر می‌رفتم یک پس‌گردنی هدیه می‌گرفتم
جبلی‌برق‌و‌باد یا جبلی‌پرنده: اسم این بچه جبلی است. به او می‌گویند جبلی‌پرنده‌ زیرا عین پرنده که در آسمان بسیار نرم پرواز می‌کند، روی زمین راه می‌رود، به او می‌گویند جبلی‌برق‌وباد چون مثل برق‌و‌باد وسایلی را که روی پای ما یا هرجای دیگر یا حتی جلوی چشم مااست رامانند برق و باد،بدون اینکه بفهمیم، بر می‌دارد،البته به شوخی و بعد دوباره به ما پس می دهد
حاج‌ملا‌پورافروز: اسم این بچه پورافروز است،که مانند ملا‌ها صحبت می‌کند و اهل دین است
دنی‌ششلول‌بند: دانیال اخلاقش مانند راننده‌های کامیون با صفا و شبیه لات ‌ها صحبت می‌کند

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۵

مدرسه -قسمت اول

امروز صبح ساعت شش و ربع از خواب بیدار شدم از اونجایی که سرویس مدرسه ما ساعت شش و نیم دنبال ما می آید ،من خیلی تلاش کردم که به سرویس مدرسه برسم ولی نشد .تا به نزدیکی ایستگاه رسیدم سرویس رفت هرچه داد زدم انگار نه انگار، رفت و دیگه برنگشت.من هم برگشتم خانه ،کمی بیشتر صبحانه خوردم و کمی پول برداشتم و رفتم که با تاکسی برم هر روز که دم ایستگاه می ایستادم هزار تا تاکسی جلوی پایم می ایستاد ،ولی امروز انگار همه تاکسی ها آب شده بودن و رفته بودن تو زمین .
زنگ مدرسه ما ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه می خوره وقتی من رسیدم ساعت هفت و سی پنج دقیقه بود البته چند نفر دیگه هم با من پشت در بودند که من از این بابت حداقل کمی احساس آرامش کردم.کمی گذشت صدای از جلو نظام و خبردار و از این جور حرفها می آمد تا اینکه ناظم مان آمد دم در ؛تا بچه ها ناظم را دیدن شروع کردن به بهانه آوردن که «آقا ما دیشب نخوابیدیم» «آقا ما دیشب مهمونی بودیم»،«آقا مامان ما دیر کرد» و از این قبیل حرفا .خلاصه ناظم ما را برد دفتر مدرسه و اسم همه ی ما را پرسید و در دفترش علامت گذاشت و گفت« اگر یک بار دیگه تکرار بشه تا آخر زنگ پشت در وای می ایستین».خلاصه به هر زور و بدبختی بود رفتیم داخل کلاس . تو کلاس نمی دونی چه بلبشویی بود تا وارد کلاس شدم چیزهایی از قبیل گچ و کاغذ و کتاب و دفتر به طرف من پرت شد.این رسم کلاس بود هر کس وارد می شد یک چیزی به طرفش پرت شود .بالاخره پس از هزارتا جاخالی به جایم رسیدم ،تا نشستم دیدم زیرم کمی نرم شده و یه چیزی نیز خرد شده بود.بله،بچه ها زیرم چند آدامس جویده و گچ گذاشته بودند به سختی آدامسها راکندم و نشستم ،باز دیدم یک چیز دیگر زیرم است پشت سری من زیرم یک پاک کن گذاشته بود بلند شدم و پاک کن را برداشتم و از همانجا پرتش کردم داخل سطل آشغال.او هم که این را دید جامدادی مرا از داخل کیفم برداشت و صاف انداخت تو سطل آشغال.من دست بردار نبودم کیفش را گرفتم و زیر پایم له کردم و او همین کار را کرد .وقتی من داشتم می رفتم بزنمش ناظم از راه رسید، من که قبلا تجربه داشتم سریع برگشتم سر جای خودم و نشستم انگار نه انگار چیزی شده.ناظم سر و گوشی آب داد و رفت.من هم رفتم جامدادی ام را برداشتم و پاک کن او را هم برداشتم و رفتم بهش دادم با هم دست دادیم و دوباره آشتی برقرار شد.
زنگ اول ریاضی داشتیم.....ادامه دارد