جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۵

مدرسه -قسمت اول

امروز صبح ساعت شش و ربع از خواب بیدار شدم از اونجایی که سرویس مدرسه ما ساعت شش و نیم دنبال ما می آید ،من خیلی تلاش کردم که به سرویس مدرسه برسم ولی نشد .تا به نزدیکی ایستگاه رسیدم سرویس رفت هرچه داد زدم انگار نه انگار، رفت و دیگه برنگشت.من هم برگشتم خانه ،کمی بیشتر صبحانه خوردم و کمی پول برداشتم و رفتم که با تاکسی برم هر روز که دم ایستگاه می ایستادم هزار تا تاکسی جلوی پایم می ایستاد ،ولی امروز انگار همه تاکسی ها آب شده بودن و رفته بودن تو زمین .
زنگ مدرسه ما ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه می خوره وقتی من رسیدم ساعت هفت و سی پنج دقیقه بود البته چند نفر دیگه هم با من پشت در بودند که من از این بابت حداقل کمی احساس آرامش کردم.کمی گذشت صدای از جلو نظام و خبردار و از این جور حرفها می آمد تا اینکه ناظم مان آمد دم در ؛تا بچه ها ناظم را دیدن شروع کردن به بهانه آوردن که «آقا ما دیشب نخوابیدیم» «آقا ما دیشب مهمونی بودیم»،«آقا مامان ما دیر کرد» و از این قبیل حرفا .خلاصه ناظم ما را برد دفتر مدرسه و اسم همه ی ما را پرسید و در دفترش علامت گذاشت و گفت« اگر یک بار دیگه تکرار بشه تا آخر زنگ پشت در وای می ایستین».خلاصه به هر زور و بدبختی بود رفتیم داخل کلاس . تو کلاس نمی دونی چه بلبشویی بود تا وارد کلاس شدم چیزهایی از قبیل گچ و کاغذ و کتاب و دفتر به طرف من پرت شد.این رسم کلاس بود هر کس وارد می شد یک چیزی به طرفش پرت شود .بالاخره پس از هزارتا جاخالی به جایم رسیدم ،تا نشستم دیدم زیرم کمی نرم شده و یه چیزی نیز خرد شده بود.بله،بچه ها زیرم چند آدامس جویده و گچ گذاشته بودند به سختی آدامسها راکندم و نشستم ،باز دیدم یک چیز دیگر زیرم است پشت سری من زیرم یک پاک کن گذاشته بود بلند شدم و پاک کن را برداشتم و از همانجا پرتش کردم داخل سطل آشغال.او هم که این را دید جامدادی مرا از داخل کیفم برداشت و صاف انداخت تو سطل آشغال.من دست بردار نبودم کیفش را گرفتم و زیر پایم له کردم و او همین کار را کرد .وقتی من داشتم می رفتم بزنمش ناظم از راه رسید، من که قبلا تجربه داشتم سریع برگشتم سر جای خودم و نشستم انگار نه انگار چیزی شده.ناظم سر و گوشی آب داد و رفت.من هم رفتم جامدادی ام را برداشتم و پاک کن او را هم برداشتم و رفتم بهش دادم با هم دست دادیم و دوباره آشتی برقرار شد.
زنگ اول ریاضی داشتیم.....ادامه دارد

۱۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام داغ منو تازه کردی ما جرات نمی کردیم اصلا دیر کنیم چون اینقدر جلوی دفتر کتک می خوردیم تا دیگه دیر نکنیم
نثرت عالی بود
سندباد

ناشناس گفت...

: سالار اینوسعید عزیز برات نوشته
.
به وبلاگ سالار عزيز هم سر زدم اما متاسفانه هركاري كردم نتونستم كامنت بگذارم به ايشون بگيد برام كامنت بگذاره از چه فاصله اي پاك كن رو با موفقيت در سطل انداخته تا من بهش امتياز بدم چون من يه دوره داوري بسكتبال هم گذروندم
سعید سعیدی

حميـرا گفت...

زیبا و خواندنی بود. تصویرهایت حرف ندارند پسر گل

حميـرا گفت...

یک یاداشت بلند برایت نوشتم انگار پاک شد. به دوستات بگو مردم آزاری کار خوبی نیست. یک دفعه زیرشون آدامس بگذار تا ببینند چه مزه ای دارد.
مامان ماهت را ببوس

ناشناس گفت...


سالار عزيز
امروز من چقدر سبزم از اينکه مي بينم دست به قلم برده اي و خاطره زندگي را اين جنين زيبا نقاشي کرده اي. من سر کلاس آروم و تماشاگر صحنه ها بودم. بچه ها شيطاني مي کردند. کارهائي مي کردن که هر کدام انها برايم مثل نمايشنامه اي بود که در مقابل ام زنده پخش ميشد. يکي از بچه ها خيلي قلدر و پر رو بود . به همه زور مي گفت.

يک روز توي حياط مدرسه از من خواست که برايش کاري انجام دهم . من با اينکه زورم بهش نمي رسيد از انجام آن کار سر باز زدم. او انتظار نداشت پيش بچه ها من به حرفش گوش نکنم . براي زهر چشم گرفتن دنبالم که مر ا بزند. من پا به فراز گذاشتم. دور حياط مدرسه من مي دويدم و او دنبالم مي دويد. همکلاسي هايم با نگراني شاهد اين صحنه بودند. به نفس نفس افتاده بودم . مشت هايش را آماده کرده بود که خرد و خميرم کند.

در يک آن بفکرم رسيد دويدن فايده ندارد و بالاخره او مرا خواهد گرفت. لذا بسرعت روي زمين نشستم و با دست سرو کله ام را پوشاندم که اگر مشت و لگد زد به سر و صورتم نخورد . او که انتظار چنين عکس العملي را نداشت همانطور که بسرعت داشت دنبالم مي دويد پايش به پشت من گير کرد و با سر خورد زمين و بد جوري دست و پايش صدمه ديد.
دلم به حالش سوخت . من دلم نمي خواست او صدمه ببيند. فقط دوست نداشتم به من زور بگويد و آزارم دهد. هکلاسي ها که دل خوشي از او نداشتند برايم دست زدند. و فکر کردن آن کار من حساب شده بوده است .

در دوران دبستان من و يک همکلاسي ديگرم روزنامه د يواري داشتيم که در آن مطالبي مي نوشتيم و جايزه مان يک جعبه مداد رنگي بود. من دوست داشتم همه در ان کار شرکت کنندو مطلب بفرستند.
خب سالار عزيزم خواندن خاطره تو مرا بياد خاطره خودم انداخت
شاد و موفق باشي
فريدون

ناشناس گفت...

.من هم برگشتم خانه ،کمی بیشتر صبحانه خوردم و کمی پول برداشتم و رفتم که با تاکسی برم هر روز که دم ایستگاه می ایستادم هزار تا تاکسی جلوی پایم می ایستاد ،ولی امروز انگار همه تاکسی ها آب شده بودن و رفته بودن تو زمین

------
این قسمت فوق را خیلی دوست دارم. تا حدود زیادی عمومیت دارد و بسیار اتفاق افتاده است که در لحظه خاصی به چیزی نیاز داشته ایم ...عدل سر همان موقع نایاب شده است. درین نوشته ی تو طنزی زیبا را حس می کنم.
...
میدانم که کتاب عزیز نسی را تقربن به آخر رسانده ای. راستی داستان دونده برنده او را خوانده ای.

خب من بر میگردم تا بقیه خاطره را بخوانم. زندگی پر از خاطره و قصه ها ی حقیقی بسیاری است این را من نمی گویم. این را کافکا می کوید.
شاد و پیروز باشی سالار عزیزم
فریدون

ناشناس گفت...

من هم برگشتم خانه ،کمی بیشتر صبحانه خوردم و کمی پول برداشتم و رفتم که با تاکسی برم هر روز که دم ایستگاه می ایستادم هزار تا تاکسی جلوی پایم می ایستاد ،ولی امروز انگار همه تاکسی ها آب شده بودن و رفته بودن تو زمین

------
این قسمت فوق را خیلی دوست دارم. تا حدود زیادی عمومیت دارد و بسیار اتفاق افتاده است که در لحظه خاصی به چیزی نیاز داشته ایم ...عدل سر همان موقع نایاب شده است. درین نوشته ی تو طنزی زیبا را حس می کنم.
...
میدانم که کتاب عزیز نسی را تقربن به آخر رسانده ای. راستی داستان دونده برنده او را خوانده ای.

خب من بر میگردم تا بقیه خاطره را بخوانم. زندگی پر از خاطره و قصه ها ی حقیقی بسیاری است این را من نمی گویم. این را کافکا می کوید.
شاد و پیروز باشی سالار عزیزم
فریدون

ناشناس گفت...

عمو فریدون عزیز
سلام
دونده برنده است را خوانده ام خیلی داستان دوست داشتنی و جالبی به نظر من این داستان نشان می دهد هر که بیشتر تلاش کند و دونده باشد برنده است همانطور که اسم داستان این را نشان می دهد

ناشناس گفت...

سالار عزيز[گل]
.

دونده برنده
درست مثل من که از دست آن همکلاسی قلدر در رفتم و با دويدن برنده شدم. که خاطره اش را برایت نوشتم...[خنده][قاه قاه]

.
خيلی دلم می خواهد بدانم او این روز ها کجاست و چه می کند. [سوال]0

.
وقتی کتاب ها را ورق می زنیم عکس ها را سریع می بینم . اگر میشد نوشته های کتاب را هم به همان سرعت دید خیلی خوب میشد . آدمی باین ترتیب میتوانست یک کتاب را در عرض جند دقیقه بخواند . نظرت درین باره چیست؟[سوال][سوال][سوال]

.
با صميمانه ترين درود ها

ناشناس گفت...

راستی آيا معلم تان بازی های رياضی را در کلاس رياضی به شما ياد داه است. مثلن اعدادی که به پنج ختم ميشوند سريع تر از ماشين حساب جوابش را بنويسم؟ يا آعدادی که در يازده ضرب ميشوند چگونه جوابش را سريع بنويسيم؟
و غیره

ناشناس گفت...

سلام عمو فریدون
"وقتی کتاب ها را ورق می زنیم عکس ها را سریع می بینم . اگر میشد نوشته های کتاب را هم به همان سرعت دید خیلی خوب میشد آدمی باین ترتیب میتوانست یک کتاب را در عرض جند دقیقه بخواند . نظرت درین باره چیست؟ "

البته به شرط آن که به همان سرعت مطالب کتاب را نیز درک کنیم.
مرسی از محبت های شما

...
در کتاب ریاضی ما مطالبی به عنوان سرگرمی و ریاضی وجود دارد که بازیهای ریاضی را یاد می دهد

ناشناس گفت...

سالار جان
من فکر میکنم که بشر قبل از اینکه به خط نوشتاری دسترسی پیدا کنه با خط تصویری سر و کار داشته برای همین است کهبا تصویر اخت تر است و آنرا سریع تر می بیند. شنیده ام در دنیا آدم هائی هستند که در اثر تمرین به همان سرعتی که ما تصاویر را می بینیم و در ذهن مان ثبت می کنیم آنه به همان سرعت می خئااد.

جالب ا ست که آدمی در اثر پشت کار و تداوم میتواند به قله های رفیع زندکی برسد.

از پیام ات در پرستو تشکر می کنم

ناشناس گفت...

سالار جان سلام
چطوری ؟ خوبی. داشتم از اينجا رد ميشدم . کفتم سلامی عرض کنم . آقا سگه گفت شما رفته ايد مدرسه. امروز بعد از ظهر کلاس ورزش داريد و ممکنه رود تر بيائيد خونه

پرسيدم اسمش جيه . گفت اسمم رو از سالار بپرس. از بس که اينجا چشم براه موندم خسته شدم . برو يه توپ بيار با هم بازی کنيم تا سالار بياد

--------------------------
از ترانه گرامی هم بخاطر پيام زيبايش از طرف من تشکر کن.