جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶
چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶
یک اتفاق
یک اتفاق
سالها پیش در مدرسه ای در جنوب شهر به عنوان معاون کار می کردم.هر چند ماه های اول کار، من هنوز همان دبیر دوست داشتنی بودم، وقتی دیدم اگر می خواهم در کارم موفق باشم باید تا حدودی مثل دیگران باشم. اکر این طور نبودم حتما کم می آوردم و مجبور بودم کار را رها کنم . کار اصلی این بود که برای حفظ نظم معمولا اولین بار سراغ آخرین مرحله بررسی می رفتیم ، یعنی تنبیه. البته من همیشه دیرتر از بقیه سراغ آن می رفتم بعضی موارد هم سعی می کردیم از روش های دیگر مثل نمره استفاده کنم ولی بعد از مدتی جواب کمی می داد. به هر حال چندین سال این روال ادامه داشت تا اینکه در یکی از روزهای سرد زمستانی و روزی که برف سفیدی حیاط و محوطه مدرسه را مفروش کرده بود و فکر می کردیم روز خوبی را خواهیم داشت من از یکی معاونان تازه کار خواسته بودم به خاطر امنیت و برف بازی که با گلوله های برفی و یخی همراه بود، دانش آموزان را به حیاط نفرستند ولی ایشان متوجه اهمیت نشد و آنها را به حیاط فرستاد، خودش به داخل دفتر معاونت آمد. بعد از چند دقیقه یکی از بچه ها ظاهرا گلوله ی برفی به چشمش اصابت کرده و او هم با صورتی قرمز شده که چشمش را گرفته بود به دفتر آمد. من هم که از کار همکارم عصبانی شده بودم ، دانش آموزان انتظامات را فرستادم که دانش آموزان خاطی را به دفتر بیاورند چندین نفر را آوردندو من هم با خط کش فلزی یکی یکی کف دستهای آنها را زدم آنها هم دستهای خودشان را گرفتند و با درد شدیدی به کلاس رفتند. آخرین نفردانش آموزی ریز اندام با صورت معصومانه بود اجساس کردم او را می شناسم ، بدون هیچ گونه مقاومتی دستش را بالا آورد من هم خط کش را بالا آوردم که دیدم انگشتان دستش کمی جمع شده فکر کردم به خاطر سرمای برف است اهمیتی ندادم و او را هم زدم. دستش را میان پاهایش گرفت و درد شدیدی احساس می کرد ،گفتم به کلاس برو .کمی بعد یکی از دانش آموران گفت که آن دانش آموز بیگناه بود. از خودم ناراحت بودم هنوز هم پس از سال ها به خوبی به خاطر می آورم .دنبالش فرستادم که کمی از او دلجویی کرده باشم البته برایم سخت بود پس از این همه سال غرورم اجازه نمی داد ولی دل به دریا زدم وقتی آمد سلام داد گفتم دستت را ببینم وقتی دستش را دیدم هنوز به همان شکل بود گفتم: دستت را صاف کن
گفت: آقا مادرزادی است. همیشه همین جوری بوده .
تمام بدنم داغ شد ولی نمی خواستم کم بیاورم .
گفتم: در حیاط چه کار می کردی؟
گفت :آقا داشتم آدم برفی درست می کردم .
می خواستم از او عذر خواهی کنم ولی باز هم صبر کردم.
گفتم: به پدرت بگو فردا به مدرسه بیاید .
باز گفت : آقا پدرمان دو سال است که فوت کرده .
انگار آوار و زلزله روز سرم خراب شده باشد دیگر توان حرف زدن نداشتم که چگونه یک فرد بیگناه را مورد هجوم خود قرار داده ام این جریان به تدریچ در من تحولی شگرف نسبت به انسان ها پدید آورد. برایم همه ی مردم دوست داشتنی شدند ،از هیچ کس متنفر نمی شوم تصور می کنم این عامل باعث پیشرفت های زندگیم و نقطه عطف حیاتم بودم.
چهارشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۶
جمعه، آبان ۰۴، ۱۳۸۶
مهمانخانه ای در پاییز
3
4
5
6
7
8
9
دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶
مولانا
به نام حضرت دوست
موضوع انشا:ابیات زیر را با پرواز دادن پرنده های اندیشه وخیال در بیست سطر توضیح داده و شرح فراق انسان از اصل خودش بیان کنید: ـ
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم ؟ آخر ننـُمایی وطنم
مرغ ِ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز بَرد در وطنم
روزها وشب های زیادی است که به این موضوع فکر می کنم و در باره ی آن با دیگران سخن می گویم که چرا از حال و هوای دل خودم و آن چه که خواسته ی واقعی من است و مرا تاسر حد کمال خشنود می کند غافل و ناآگاه هستم و نمی دانم چه چیزی خشنودی و رضایت متعالی می باشد.
می اندیشم از کجا آمده ام که ظاهرا از نیستی آمده ام. در حالی که در این دنیا نبودم پا به هستی گذاشته ام. برای چه به این دنیا آمده ام؟ از آمدن من به این دنیا چه هدفی است؟ در پایان به کجا می روم؟ ای خداوند وطن نهایی من را به من نشان نمی دهی؟می دانم که جایگاه اصلی من بهشت برین بوده است همچنان که اولین انسان حضرت آدم و حوا در بهشت بوده اند و بر اثر ماجرای خوردن میوه ی ممنوعه که وسوسه ی شیطان باعث آن بود از بهشت بیرون رانده شده اند و به این عالم خاک و جهان مادی با همه ی سختی ها و تنگناها افتادند و ما هم که فرزندان آدم هستیم همان سرنوشت را داریم و باید چند روز دنیا را ذر این قفس که تن ماست به سر بریم.
راستی که تن قفس است چون مانندقفس که با حصار میله ها از اوج گرفتن پرنده جلوگیری می کند تن ما با میله های تنبلی ، پرخوری ، حسد ، شهوت ، غرور ، خشم و تعصب ، حرص ما را احاطه کرده و از پرواز روح و اوج گیری آن جلوگیری می کنند.
می دانم به اختیار خودم به این جهان نیامده ام و به اختیار خودم هم از اینجا نمی روم خدایی که مرا آورده است دوباره به وطن اصلیم باز می گرداند.
ابیات موضوع این انشا و منسوب به مولانا است که البته تحقیق کوتاهی در اینترنت کردم بعضی گفته اند در مقایسه با اشعار دیگر حضرت مولانا به نظر می رسد این بیت ها از مولانا نباشد.
در اینجا بد نیست با نگاه انتقادی چند کلمه ای بنویسم:
متاسفانه شاعر بسیار تیره و تاریک و بدبینانه به دنیای خاکی می نگرد و مرزی جدی بین مادی و معنوی ساخته است و هر چه که مربوط به این دنیای خاکی است از نظر او باطل است.
او خود را اخراجی از بهشت می داند پس دنیا برای او یک جهنم است.
در بیت اول می گوید در همه ی لحظه های زندگی خود را نادان و ناآگاه نسبت به احوال دل خویش می داند، آیا واقعا ما انسان ها از ابتدای روز تا آخر شب با تلاش هایی که می کنیم، با درس خواندن، بازی کردن، کتاب خواندن، ریاضیات ، علوم ، هنرو... در نادانی به سر می بریم؟
به نظر شما این شعر درست است و هیچ اشکالی ندارد؟
چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۶
گرگ و بره
"بله! شما" شما آب چشمه را گل آلود کرده اید وباعث شدید وقتی من آمدم آب بخورم چشمه پر از گل و لای است. پس عادلانه است که من شما را به خاطر این خطا بخورم. بره از شدت ترس لرزید." خواهش می کنم آقا. من اصلا تا به حال آب نخورده ام. از طرفی، من پایین تر از شما هستم، پس همه ی گل و لای به طرف دیگر جوی میرود و به سمت شما نمی آید.
"درسته ، درسته" گرگ در حالی که نزدیک می شد سخنان بره را پذیرفت و ادامه داد: تازه شما را به یاد آوردم، ما سال گذشته درست در همین نقطه همدیگر را ملاقات کردیم و شما به من توهین و بی احترامی کردید. برای آن توهین شرم آور، شما زندگیتان را به من مدیون هستید.
بره گفت: آقا! . من از اینکه باعث رنجش شما شده اند ، افسرده و ناراحت هستم. ولی باور کنید من نمی توانم آن کسی باشم که سال گذشته به شما بی احترامی کرده ، چون من فقط چهار ماه پیش به دنیا آمده ام!
در این موقع گرگ بالا ی سر بره رسیده بود و زیر لب گفت: "هوم. بله متوجه ام." سپس چشم هایش را موذیانه تنگ کرد "تو به این چمنزار نابود شده نگاه کن، زمانی بود که سبزه ها تا شانه های من رشد می کردند اما تو، تو پرخور جنایتکار، آن را نابود و لگدمال کرده ای."
بره گفت: "من اصلا به این موضوع بی توجه نیستم" ولی آقا! من نمی توانم چمن هایی را که شما می گویید خورده باشم تا امروز من فقط از مادرم شیر خورده ام." من از هر گناهی پاک هستم. گرگ پذیرفت و تکرار کرد " براستی، براستی" و ادامه داد "من حق دارم تو را به دلیل گل آلود کردن چشمه، توهین به من در سال گذشته، یا به دلیل خوردن همه ی چمن ها، بخورم. من باید بگویم که هوش تو و ادب تو مرا تحت تاثیر قرار داده. شما با هر اتهامی با یک شناسه خوب برخورد کردید."
"متشکرم" این را بره گفت.
"مهم نیست" و گرگ ادامه داد:" دلایل شما بدون توجه به نزاکت شما در بیان آنها باعث آشفتن آرامش و اذهان عمومی می شود. بنا بر این وظیفه من این است که شما را بخورم." و گرگ این کار را کرد
نویسنده:بروس هولند راجرز
A wolf stopped to drink at a stream and spied a young lamb resting in the shade nearby. "You there!" the wolf said.
"Me, sir?" said the lamb, getting to his feet and bowing.
"Yes, you. You've been drinking in the stream, and you stirred up the mud so the water was foul when I came to drink. It would be a matter of justice if I ate you."
The lamb trembled. "Please, sir. I wasn't drinking at all. And in any case, I am downstream from you. Any mud would have gone the other way."
"True, true," said the wolf, approaching. "But I remember you now. We met here on this very spot a year ago, and you insulted me. For such a gross insult, you owe me your life."
"Sir," said the lamb, "I am sorry that anyone gave you offense. However, I could not have been the one who insulted you last year, for I was born only four months ago."
"Hm," said the wolf, who now towered over the lamb. "I see." The wolf narrowed his eyes. "But look at the destruction of this meadow. Grass once grew up to my shoulders here. But you, you greedy criminal, have cropped it down to the earth!"
"I do not wish to seem disrespectful," said the lamb, "but I could not have eaten the grass as you say. To this day, I have tasted only my mother's milk. I am innocent of every charge."
"Indeed, indeed," said the wolf. "I cannot eat you for fouling the stream, for insulting me last year, or for eating all the grass. I must say that your wit and your politeness impress me. You have met every accusation with a fine argument."
"Thank you," said the lamb.
"Nevertheless," said the wolf, "arguments, no matter how polite, tend to disturb the general peace. Therefore, it is my duty to eat you."
And he did.
By Bruce Holland Rogers
..
پیشنهاد شده از عمو فریدون و ترجمه از بابام.
ببخشید من نتونستم ترجمه کنم چون تمرینات تیم بسکتبالمون شروع شده است
جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۸۶
دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۶
سهشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۶
نخستین چاه نفت خاورمیانه
قدمت اثر :قاجاریه
شماره ثبت:3609
شروع حفاری سوم بهمن 1286 خورشیدی خاتمه حفاری 5 خرداد 1287 خورشیدی عمق چاه 360 متر یا 1179 فوت میزان استخراج 3600 لیتر یا 800گالن در روز اولین چاه نفت در خاورمیانه که در ساعت 4 صبح 26 مه 1908(1287 خورشیدی)
جمعه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۶
شوخی بی وسایل
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۶
جمعه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۶
شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۶
مجموعه آسیابها و آبشارهای شوشتر
1
2
3
4
...
متن از کاتالوگ میراث فرهنگی شوشتر
نویسنده کاتالوگ مهندس یوسفی فر
ادامه دارد
لینکهای مفید